ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به همان سایه همان ماه همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم میگیری
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
یک نفر ساده چنان ساده که از ساده گی اش
می توان یک شب پی برد به دل داده گی اش
یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل ریش
ای تو بی رنگ تر از آیینه یک لحظه بایست
راستی ! آن شبح هر شب تصویر تو نیست
اگر آن حادثه ی هرشب تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آیینه اینقدر یکیست ؟
حتم دارم که تویی آن شبح آیینه پوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش
سراینده:بهروز یاسمی
سلام...شعر رو کامل ننوشتی .... شاعرش بهروز یاسمی