سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

حدیث نفس

  

  

ای روان من ، چنان " امروز" گفتن را به تو آموخته ام که " روزی " و " روزگاری " را بر زبان  می آوری وآنکه  بالای " اینجا " و " آنجا " و " آن سوی " به آهنگ خویش برقصی  . 

 

  ای روان من ، ازهر ظلمتی زوایای تورا آزاد کرده ام  وهر غباری را از تو شسته ام  و نیز همه عنکبوتان  و نورهای  ظلمت آمیز را .  

 

  ای روان من ، شرم کوچک وفضیلت های  نهفته را  از تو  دور کرده ام و خرسندت ساخته ام که  فرا  روی خورشید عریان  بر آیی .  

 

تند باد " اندیشه " را بر  دریای  پر  خروشت  وزاندم و ابرهای  تیره را از  بالایت  راندم نشان " گناه "  کشنده  را از تو زدودم .  

 

  ای روان من ، به تو حق  می دهم که  همچون  تند باد  " نه "  و چون افق  صاف " آری " بگویی . آنگاه همچون نور آرام  خواهی  توانست  از میان  تند بادهای  سرکش بگذری .  

 

  ای روان من ،  به تو آزادی بخشیدم تا بتوانی  با آن بر آنچه  هست و آنچه  تواند بود ، چیره شوی . هیچ کس همچون تو لذت آینده  را  نمی شناسد 

     

 

....زندگی!!!

.

 

 

 

 هی فلانی! زندگی شاید همین باشد............

 

 

 

 

 

 

 

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

.

  

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم 

 

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم 

به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی 

  

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم 

  

 

 

 

 

پدران، فرزندان، نوه ها

 

 

 

.

.

.

 

در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس تنها می تواند یک میوه در روز بخورد  .» 

 این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند ..  

 

خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفتبگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنندپیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد .  

 کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد .  

تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند

 از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها

 پائولو کوئلیو

.

.

.

بزن بارون بزن خیسم کن آبم کن ترم کن

 

  

 

 

 . 

. 

بزن بارون بزن خیسم کن آبم کن ترم کن

کمک کن تازه بارون من غریبم پر پرم کن

.

بزن آتیش به جونم شعله کن خاکسترم کن

بذار سر روی دوشم سایه ات رو تاج سرم کن

.

تو عاشق پیشه ای همیشه ی محشر بپا کن

منو عاشق ترین آواره ی عالم صدا کن

.

من از مکتب سراغ قبله ی عشقو گرفتم

تو اینجا تا ابد از عشق مردن رو بنا کن

.

کمک کن تازه بارون من غریبم پر پرم کن

بذار سر روی دوشم سایه ات رو تاج سرم کن 

 

.

بزن آتیش به جونم شعله کن خاکسترم کن 

بزن بارون بزن خیسم کن آبم کن ترم کن

  

.