سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

باید گاهی سکوت کنیم، شاید....

 

 

 

.

 هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت:

این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ...

اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد

و چنین گفت:

بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی.

سرت را به زیر افکن تا افسون افسانه ی گیسوانش نگردی

و مفتون فتنه ی چشمانش نشوی که از آنها شیاطین می بارند.

گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی

 که مسحور شیطان می شوی.

از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است.

مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت می سوزاند

و به چاه ویل سرنگونت می کند مراقب باش....

و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.

 

شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که:

خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است

 و این از لطف خداست در حق تو.

پس شکر کن و هیچ مگو....

 

گفتم: به چشم.

 

در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت

 و من هرگز زن را ندیدم،

 به چشمانش ننگریستم،

 و آوایش را نشنیدم.

چقدر دوست می داشتم

بر موجی که مرا به سوی او می خواند بنشینم،

 اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز می گریختم.

هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده

از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمی شناختم

اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم،

 دیگر تحمل نداشتم .

پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمی دانستم چرا؟

.

قطره اشکی از چشمانم جاری شد

 و در پیش پایم به زمین نشست...

به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت

و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، می دانست.

با لبخند گفت: این زن است .

وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست.

بدون او تو ناکاملی.

مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است.

من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم.

نمی بینی که در بطن وجودش موجودی را می پرورد؟

من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام.

پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری

به چشمانش نگاه نکن،

 گیسوانش را نظر مینداز،

و حرمت حریم صوتش را حفظ کن

تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...

من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم.

پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!

خدا گفت: من؟!!

فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی.

اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت:

من سکوت نکردم،

 اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...

و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد

 همچنان حرفهای پیشینش را تکرار می کند ...

باید گاهی سکوت کنیم،

 شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد ...

 

 

.  

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

عشق - عقل

 

اگر عقل به تنهایی در وجود شما فرمانروا شود شما را زندان و زنجیر خواهد بود

.

و عشق اگر در سایه ی عنایت عقل نباشد شعله ای ست که خود را خاکستر خواهد کرد

.

...پس بگذارید که روح شما، عقل را تا عرشه ی عشق تعالی بخشد تا او نیز بتواند به شادی آواز سر دهد

.

و بگذارید روح شما شعله ی عشق را با عقل هدایت کند تا عشق با رستاخیز روزانه اش هر بامداد همچون قُقنوسِ آتش زاد از خاکستر وجود خویش بال به آسمان بکشد

.

شایسته آنست که عقل و عشق همچون دو مهمان عزیز در خانه ی شما با هم زندگی کنند

 .

برگرفته از کتاب پیامبر - جبران خلیل جبران

 

 

 

.

 

کرم شب تاب

  

 

روز قسمت بود

خدا هستی را قسمت می کرد  

 

خدا گفت:

 چیزی از من بخواهید، هر چه که باشد به شما داده می شود

 سهمتان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است

و هر که چیزی خواست

یکی بالی برای پریدن

 و دیگری پایی برای دویدن

یکی جثه ای بزرگ خواست

 و دیگری چشمانی تیز

یکی دریا را انتخاب کرد

و دیگری آسمان را  

 

 

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:

  خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم

 نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ

 نه بالی و نه پایی

 نه آسمان و نه دریا

 تنها کمی از خودت  

 تنها کمی از خودت به من بده ....

و خدا کمی نور به او داد

 نام او کرم شب تاب شد 

 

 خدا گفت:

آن که نوری با خود دارد بزرگ است  حتی اگر به قدر ذره ای باشد 

 

تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی  

 

 

و خطاب به دیگران گفت:

 کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست

 زیرا که از خدا «جز خدا» نباید خواست

.

.

.

.

گفتگو با شیطان

 .

 

 

 

 

 

 

امروز ظهر شیطان را دیدم!

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

شیطان گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی. 

 

 .

 

.

.

لیلی

 

 

نماز را که شروع کرد، به یاد لیلی افتاد... نماز که تمام شد نمی دانست چند رکعت خوانده. به خدا خطاب کرد: «تقصیر لیلی بود ؛ من بی گناهم ! » و آنگاه برخاست و دوباره نیت نماز کرد. دست هایش را بالا برد و آرام زمزمه کرد: پناه می برم به خدا از یاد لیلی الله اکبر ، بسم الله الرحمن الرحیم ...!

 

   

  

 

.