سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

سلام فاحشه

 

 .

 

سلام فاحشه

هان!؟ تعجب کردی!؟

میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم ، و گفتن از تو ننگ است !

اما میخواهم برایت بنویسم .

شنیده ام تن می فروشی ، برای لقمه نان ! چه گناه کبیره ای...!

میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ­ام

راستی روسپی!

از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد ، رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ؟

مگر هردو از یک تن نیست؟

مگر هر دو جسم فروشی نیست؟

تن در برابر نان ننگ است.

بفروش !

تنت را حراج کن...

من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب حراج میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از ایمان.

شنیده ام روزه میگیری، غسل میکنی، نماز میخوانی، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می کنی، محرم تعطیلی !

من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم!

فاحشه... دعایم کن

روی من شرط نـبند

 

 . 

. 

 

 

 

.

روی من شرط نـبند

جـای تـکـخال قـمار 

.

جـای یـک اسب سیـاه

پـای مـیدان شکـار 

.

بـر سرم عـشق نپـاش

مثـل بـاران تـگرگ 

.

مثـل یـک شوخـی تلـخ

بیـن مهمـانی مـرگ 

.

پـشت مـن راه نـیا

همچـو یـک عـاشق نـاب 

.

بـاورت را نفـرست

رو بـه مـن٬ رو بـه سراب 

.

هستی ات را نـفروش

بـه پـریـشانی مـن 

.

بخـت  پـرواز نبـین

روی پیــشانی مـن 

.

بیـش از ایـن لاف نبــاف

پـشت ایـن نـغمه سرد 

.

روی مـن تـاس نـریـز

جـای یـک تخــته نـرد.

............ 

... 

.

گریه

 . 

از دره های مه آلود میگذرم 

. 

          معبدی از دور پیداست 

                     می روم...... 

                       ...شاید گریه بیاموزم 

 .  

 

. 

نگاهش

 

 .

تقویم را به یاد ندارم . غروب بود........ 

 . 

                     دردم نگاه ملتهبش را دوا گرفت...

 

 

 

.

هفت جا نفس خویش را حقیر دیدم

  

هفت جا نفس خویش را حقیر دیدم 

 

نخست : هنگامیکه به پستی تن میداد تا بلندی یابد .

دوم : آنگاه که در برابر از پاافتادگان، میپرید .

سوم : آنگاه که میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید .

چهارم : آنگاه گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیز همچون اودست به گناه میزنند، خود را دلداری داد .

پنجم : آنگاه که از ناچاری ، تحمیل شده‌ای را پذیرفت و شکیبایی‌اش راناشی از توانایی دانست .

ششم : آنگاه که زشتی چهره‌ای را نکوهش کرد، حال آن که یکی از نقاب‌های خودش بود .

هفتم : آنگاه که آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت .


             جبران خلیل جبران

 .

 .

 .

.