سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

نگاهش

 

 .

تقویم را به یاد ندارم . غروب بود........ 

 . 

                     دردم نگاه ملتهبش را دوا گرفت...

 

 

 

.

هفت جا نفس خویش را حقیر دیدم

  

هفت جا نفس خویش را حقیر دیدم 

 

نخست : هنگامیکه به پستی تن میداد تا بلندی یابد .

دوم : آنگاه که در برابر از پاافتادگان، میپرید .

سوم : آنگاه که میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید .

چهارم : آنگاه گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیز همچون اودست به گناه میزنند، خود را دلداری داد .

پنجم : آنگاه که از ناچاری ، تحمیل شده‌ای را پذیرفت و شکیبایی‌اش راناشی از توانایی دانست .

ششم : آنگاه که زشتی چهره‌ای را نکوهش کرد، حال آن که یکی از نقاب‌های خودش بود .

هفتم : آنگاه که آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت .


             جبران خلیل جبران

 .

 .

 .

.

هوس کرده ام الهه ات باشم...

هوس کرده ام

                 باران باشم

  بلغزم بر گردنت، دستانت

  نم نم، شبنم بشوم بر گونه هایت

 هوس کرده ام

          برگِ خشک نباشم

               لگدمال شده ی پاهایت

 هوس کرده ام

  پرنده ای باشم

  که پرهایش به هم چسبیده

         فرورفته در عسلِ چشمانت

  ...

      هوس کرده ام

           الهه باشم

                          الهه ات باشم...