شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
میکنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدمها.
سایهای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غمها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصهها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خندهای کو که به دل انگیزم؟
قطرهای کو که به دریا ریزم؟
صخرهای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است...
سهراب سپهری (از کتاب مرگِ رنگ)
.
.
.
ای روان من ، چنان " امروز" گفتن را به تو آموخته ام که " روزی " و " روزگاری " را بر زبان می آوری وآنکه بالای " اینجا " و " آنجا " و " آن سوی " به آهنگ خویش برقصی .
ای روان من ، ازهر ظلمتی زوایای تورا آزاد کرده ام وهر غباری را از تو شسته ام و نیز همه عنکبوتان و نورهای ظلمت آمیز را .
ای روان من ، شرم کوچک وفضیلت های نهفته را از تو دور کرده ام و خرسندت ساخته ام که فرا روی خورشید عریان بر آیی .
تند باد " اندیشه " را بر دریای پر خروشت وزاندم و ابرهای تیره را از بالایت راندم نشان " گناه " کشنده را از تو زدودم .
ای روان من ، به تو حق می دهم که همچون تند باد " نه " و چون افق صاف " آری " بگویی . آنگاه همچون نور آرام خواهی توانست از میان تند بادهای سرکش بگذری .
ای روان من ، به تو آزادی بخشیدم تا بتوانی با آن بر آنچه هست و آنچه تواند بود ، چیره شوی . هیچ کس همچون تو لذت آینده را نمی شناسد
.
.
.
.
.
.
.
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
.
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
.
.
.
.
.
.