سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

پدران، فرزندان، نوه ها

 

 

 

.

.

.

 

در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس تنها می تواند یک میوه در روز بخورد  .» 

 این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند ..  

 

خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفتبگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنندپیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد .  

 کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد .  

تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند

 از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها

 پائولو کوئلیو

.

.

.

بزن بارون بزن خیسم کن آبم کن ترم کن

 

  

 

 

 . 

. 

بزن بارون بزن خیسم کن آبم کن ترم کن

کمک کن تازه بارون من غریبم پر پرم کن

.

بزن آتیش به جونم شعله کن خاکسترم کن

بذار سر روی دوشم سایه ات رو تاج سرم کن

.

تو عاشق پیشه ای همیشه ی محشر بپا کن

منو عاشق ترین آواره ی عالم صدا کن

.

من از مکتب سراغ قبله ی عشقو گرفتم

تو اینجا تا ابد از عشق مردن رو بنا کن

.

کمک کن تازه بارون من غریبم پر پرم کن

بذار سر روی دوشم سایه ات رو تاج سرم کن 

 

.

بزن آتیش به جونم شعله کن خاکسترم کن 

بزن بارون بزن خیسم کن آبم کن ترم کن

  

.

 

 

سلام فاحشه

 

 .

 

سلام فاحشه

هان!؟ تعجب کردی!؟

میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم ، و گفتن از تو ننگ است !

اما میخواهم برایت بنویسم .

شنیده ام تن می فروشی ، برای لقمه نان ! چه گناه کبیره ای...!

میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ­ام

راستی روسپی!

از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد ، رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ؟

مگر هردو از یک تن نیست؟

مگر هر دو جسم فروشی نیست؟

تن در برابر نان ننگ است.

بفروش !

تنت را حراج کن...

من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب حراج میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از ایمان.

شنیده ام روزه میگیری، غسل میکنی، نماز میخوانی، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می کنی، محرم تعطیلی !

من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم!

فاحشه... دعایم کن

روی من شرط نـبند

 

 . 

. 

 

 

 

.

روی من شرط نـبند

جـای تـکـخال قـمار 

.

جـای یـک اسب سیـاه

پـای مـیدان شکـار 

.

بـر سرم عـشق نپـاش

مثـل بـاران تـگرگ 

.

مثـل یـک شوخـی تلـخ

بیـن مهمـانی مـرگ 

.

پـشت مـن راه نـیا

همچـو یـک عـاشق نـاب 

.

بـاورت را نفـرست

رو بـه مـن٬ رو بـه سراب 

.

هستی ات را نـفروش

بـه پـریـشانی مـن 

.

بخـت  پـرواز نبـین

روی پیــشانی مـن 

.

بیـش از ایـن لاف نبــاف

پـشت ایـن نـغمه سرد 

.

روی مـن تـاس نـریـز

جـای یـک تخــته نـرد.

............ 

... 

.

گریه

 . 

از دره های مه آلود میگذرم 

. 

          معبدی از دور پیداست 

                     می روم...... 

                       ...شاید گریه بیاموزم 

 .  

 

.