سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

کرم شب تاب

  

 

روز قسمت بود

خدا هستی را قسمت می کرد  

 

خدا گفت:

 چیزی از من بخواهید، هر چه که باشد به شما داده می شود

 سهمتان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است

و هر که چیزی خواست

یکی بالی برای پریدن

 و دیگری پایی برای دویدن

یکی جثه ای بزرگ خواست

 و دیگری چشمانی تیز

یکی دریا را انتخاب کرد

و دیگری آسمان را  

 

 

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:

  خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم

 نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ

 نه بالی و نه پایی

 نه آسمان و نه دریا

 تنها کمی از خودت  

 تنها کمی از خودت به من بده ....

و خدا کمی نور به او داد

 نام او کرم شب تاب شد 

 

 خدا گفت:

آن که نوری با خود دارد بزرگ است  حتی اگر به قدر ذره ای باشد 

 

تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی  

 

 

و خطاب به دیگران گفت:

 کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست

 زیرا که از خدا «جز خدا» نباید خواست

.

.

.

.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد