سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

من نه عاشق بودم

 

من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

 من خودم بودم و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت

گر چه درحسرت گندم پوسید

من خودم بودم و هر پنجره ای

که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

و خدا می داند سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

من نه عاشق بودم و نه دلداده گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود... دور اما چه قشنگ

تا روم تا در دروازه نور

تا شوم چیده به شفافی صبح

 .

.

سعی کن کسی رو برای زندگیت انتخاب کنی که دلش بزرگ باشه  

چون اگه خواستی داخلش بشی مجبور نباشی خودت رو کوچیک کنی!

 

 

 

 

می‌تراود مهتاب

 

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شبتاب،

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک

 .

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می‌شکند.

 .

نگران با من استاده سحر

صبح می‌خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم بجان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می‌شکند .

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا! به برم می‌شکند

دستها می‌سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می‌پایم

که به در کس آید

در ودیوار بهم ریخته‌شان

بر سرم می‌شکند.

اندکی بمان مرو

   

 

 

فقط اندکی...اندکی زیر باران بمان ابر را بوسیده ام تا بوسه بارانت کند 

 

 

 

 

یک جمله مناجات

خداوندا ! 

مرا به بزرگی چیزهایی که داده ای آگاه و راضی کن تا کوچکی چیزهایی که ندارم آرامش ام را به هم نریزد