سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

سحرگاهان که مخمور شبانه

دل گفته ها و ناگفته های سحرگاه از رها ، رهای رها

انسان ها از نگاه دکتر شریعتی

دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است 

دسته اول  : آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستندعمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند .

دسته دوم : آنانی که وقتی هستند نیستند،وقتی که نیستند هم نیستندمردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.

 دسته سوم : آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستندآدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند . دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم .

دسته چهارم : آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هستندشگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد .

سحرگاهان که مخمور شبانه

 

سحرگاهان که مخمور شبانه     گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از می     ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می فروشم عشوه‌ای داد     که ایمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم     که ای تیر ملامت را نشانه
نبندی زان میان طرفی کمروار     اگر خود را ببینی در میانه
برو این دام بر مرغی دگر نه     که عنقا را بلند است آشیانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی     که با خود عشق بازد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست     خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتی می تا خوش برانیم     از این دریای ناپیداکرانه
وجود ما معماییست حافظ     که تحقیقش فسون است و فسانه

گم کرده

بسم ربِّ ....... 

 

صبر کردیم و سحر پیدا نشد                     در به در بودیم و در پیدا نشد 

.

شانه ای گم کرده ایم در بی کسی             عاشقی آسیمه سر پیدا نشد  

.

اَللّهُمَّ اَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ وَاکْحُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى اِلَیْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ اَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ

عاشقی جرم قشنگیست

 

 

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب  به تو می اندیشم

به همان سایه همان ماه همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم میگیری

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

یک نفر ساده چنان ساده که از ساده گی اش

می توان یک شب پی برد به دل داده گی اش

یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش

می توان پل زد از احساس خدا  تا دل ریش

ای تو بی رنگ تر از آیینه یک لحظه بایست

راستی ! آن شبح هر شب تصویر تو نیست

اگر آن حادثه ی هرشب تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آیینه اینقدر یکیست ؟ 

حتم دارم که تویی آن شبح آیینه پوش

عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش 

 

سراینده:بهروز یاسمی

دوبیتیهایی از باباطاهر

 

الهی دل بلا بی دل بلا بی               گنه چشمان کره دل مبتلا بی 

.

اگر چشمان نکردی دیده بانی             چه داند دل که خوبان در کجابی 

.

.

بیا سوته دلان گردهم آئیم                 سخنها واکریم غم وانمائیم 

.

ترازو آوریم غمها بسنجیم                  هر آن سوته تریم وزنین تر آئیم 

.

.

ته کت نازنده چشمان سرمه سائی          ته کت زیبنده بالا دلربایی

.

ته کت مشکین دو گیسو در قفائی                 بمو واجی که سرگردان چرائی 

.

.

جهان بی‌وفا زندان ما بی                   گل غم قسمت دامان ما بی 

.

غم یعقوب و محنت‌های ایوب             همه گویا نصیب جان ما بی 

.

.