-
سحرگاهان که مخمور شبانه
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 20:54
سحرگاهان که مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ و چغانه نهادم عقل را ره توشه از می ز شهر هستیش کردم روانه نگار می فروشم عشوهای داد که ایمن گشتم از مکر زمانه ز ساقی کمان ابرو شنیدم که ای تیر ملامت را نشانه نبندی زان میان طرفی کمروار اگر خود را ببینی در میانه برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه که بندد طرف...
-
گم کرده
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1388 13:24
بسم ربِّ ....... . صبر کردیم و سحر پیدا نشد در به در بودیم و در پیدا نشد . شانه ای گم کرده ایم در بی کسی عاشقی آسیمه سر پیدا نشد . اَللّهُمَّ اَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ وَاکْحُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى اِلَیْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ اَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُکْ...
-
عاشقی جرم قشنگیست
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1388 12:56
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم به همان سایه همان ماه همان تصویری که سراغش ز غزلهای خودم میگیری شبحی چند شب است آفت جانم شده است اول اسم کسی ورد زبانم شده است یک نفر ساده چنان ساده که از ساده گی اش می توان یک شب پی برد به دل داده گی اش یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش می توان پل...
-
دوبیتیهایی از باباطاهر
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 20:15
الهی دل بلا بی دل بلا بی گنه چشمان کره دل مبتلا بی . اگر چشمان نکردی دیده بانی چه داند دل که خوبان در کجابی . . بیا سوته دلان گردهم آئیم سخنها واکریم غم وانمائیم . ترازو آوریم غمها بسنجیم هر آن سوته تریم وزنین تر آئیم . . ته کت نازنده چشمان سرمه سائی ته کت زیبنده بالا دلربایی . ته کت مشکین دو گیسو در قفائی بمو واجی که...
-
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 15:42
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا ابر و باران و من و یار و ستاره به وداع من جدا گریه کنم،ابر جدا،یار جدا سبزه نو خیس هوا،خرم بستان سر سبز بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا این مرا در ته هر بند ز زلفت بندی چه کنی بند،ز بندم همه یکبار جدا دیده ام بهر تو خون بار شده،ای مردم چشم مردمی...
-
حرمت نگهدار
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 01:59
دلم آری گلم دلم حرمت نگهدار که این اشکها خونبهای عمر رفتهی من است سرگذشت کسی که هیچ کس نبود و همیشه گریه میکرد بیمجال اندیشه به بغضهای خود تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی؟! و به کدام مرام بمیرد آری گلم دلم ورق بزن مرا و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند با سلام و عطر آویشن… زنده یاد حسین پناهی